فال، طالع بینی، فال تاروت، فال ازدواج، فال قهوه، فال ورق، فال امروز،فال چای، فال طاس

فال,فالگیری,طالع,طالع بینی,انواع فال,سایت فال,فال تاروت,تاروت,فال قهوه,فال عشق,فال ورق,فال طاس,فال ازدواج,فال ابجد,فال ماه تولد,فال روز,فال چای,رایگان,تاروت کبیر,تاروت صغیر,فال تاروت کبیر,فال تاروت رایگان

فال، طالع بینی، فال تاروت، فال ازدواج، فال قهوه، فال ورق، فال امروز،فال چای، فال طاس

فال,فالگیری,طالع,طالع بینی,انواع فال,سایت فال,فال تاروت,تاروت,فال قهوه,فال عشق,فال ورق,فال طاس,فال ازدواج,فال ابجد,فال ماه تولد,فال روز,فال چای,رایگان,تاروت کبیر,تاروت صغیر,فال تاروت کبیر,فال تاروت رایگان

از داستان های Zen


دو راهب جوان در طی مسافرت به رودخانه ای رسیدند که در کنار ان زن جوانی که از جریان اب ترسیده بود از انان خواست که در صورت امکان او را به ان طرف رودخانه برسانند. یکی از راهب ها اهمیتی نداد اما راهب دیگر به سرعت زن را بر دوش خود نهاد و از اب عبور کرده و در ان طرف بر زمین گذاشت. پس از گذشت مدتی دوست او که قادر به ادامه سکوت خود نبود گفت , با وجود اینکه می دانستی ایین ما هر گونه تماس با جنس مخالف را منع کرده است ولی ان زن را بر دوش خود نشاندی و حمل کردی !
راهب دیگر جواب داد : من او را در ان طرف رودخانه بر زمین نهادم در حالی که تو هنوز داری حملش می کنی.


کاهنی پیر به قصر سلطان رفت. سلطان بامشاهده وی پرسید : اینجا چه می خواهی ؟ کاهن جواب داد , می خواهم در این مهمان خانه به من جایی دهی که شب را سپری کنم. سلطان گفت اینجا که مهمان خانه نیست. اینجا قصر من است.  کاهن گفت ایا می توانم بپرسم که قبل از شما به چه شخصی تعلق داشت ؟ سلطان گفت به پدرم که فوت کرده است. کاهن پرسید : و قبل از پدرتان به چه شخصی تعلق داشت ؟ سلطان گفت به پدر بزرگم که او هم فوت کرده است. کاهن جواب داد : و این مکانی که همه در ان مدتی زندگی کرده و به راه خود ادامه می دهند , ایا درست متوجه شدم که وقتی ان را مهمان خانه نامیدم تعجب کردید ؟!!


استاد zen  و یکی از دوستانش در کنار رودخانه ای قدم می زدند. استاد با مشاهده یک ماهی که در رودخانه شنا می کرد به دوستش گفت: به ماهی بنگر که چه لذتی می برد. دوستش جواب داد, تو که ماهی نیستی ! تو از کجا می دانی که ماهی دارد لذت می برد ؟   استاد جواب داد: تو که من نیستی !
تو از کجا می دانی که من نمی دانم که ماهی دارد لذت می برد.


 پیر مردی کشاورز که تمام عمر را در مزرعه اش گذرانده بود , روزی  تنها اسبش فرار کرد. همسایه ها به دیدنش امدند و گفتند : عجب بد شانسی اوردی. پیر مرد با لحنی محبت امیز جواب داد: شاید. روز بعد اسب برگشت وبا خودش سه اسب وحشی اورد. همسایه ها به دیدنش امده و گفتند: چه  شانسی. پیر مرد جواب داد: شاید. روز بعد پسرش از اسب به زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها امدند و گفتند: چه بد شانسی . پیر مرد جواب داد: شاید. فردای ان روز وقتی که از ارتش برای سرباز گیری به روستای انها امدند پسر پیر مرد را به علت شکستگی پا معاف کردند. همسایه ها همگی به دیدنش امده و گفتند: خوشبختانه همه چیز در نهایت به نفعت تمام شد. پیر مرد جواب داد:   شاید.